سیاوش پاشنهی کفش را میکشد روی پادری تا خیسیاش گرفته شود. میگویم: «یه عکسی هست که وقتی میبینمش صد سال میرم عقب. خودم رو میذارم جای زن، توی بغل مرد جا میشم و میخندم؛ با حال خوبی میخندم.» در چوبی را باز میکند. میتوانست زودتر باز کند اما ماند تا حرفم تمام شود. رو میکند به من و میگوید: «چرا خودمون یه عکسی نندازیم که بعد کسی بخواد جای تو باشه؟» میگویم: «یعنی خودش رو توی بغل تو تصور کنه؟» چتر را توی سبد جلوی در جا میدهد که از گوشهی چشم نگاهم میکند و میگوید: «خودش رو با حال خوبی تصور کنه.» میگویم: «نمیذارم کسی بخواد جای من باشه.» میخندد. پلکها را روی هم فشار میدهم و سر خم میکنم روی شانهاش. یواش میخندیم.
دو دختر پشت پیشخان بهمان خوشآمد میگویند. فهرستی دارند که حضور مهمانها را چک میکنند. نزدیکشان که میشویم با دست اشاره میکنند که یعنی ردیف است و میشناسندمان. دخترها روزهای رونمایی بیشتر از روزهای عادی به خودشان میرسند. میرویم بالا. حواسم هست پایم نخورد به گلدانهای کاکتوسی که روی پلهها گذاشتهاند. لابهلای گلدان و زیرگلدانیشان، مثل آنها که توی بالکن هستند، تهسیگار پیدا نمیشود. قهوهای کدر گلدان با زمختی کاکتوسها جور به نظر میرسد. میرویم پشت ردیف قفسهی کتابها، سمت کاناپهای که کنار نقاشی گوشبریدهی¬ ونگوگ گذاشتهاند. سیاوش گمان میکند بودن کنار نقاشی باید از دیگران تمیزمان دهد. میگفت به آنی که ونگوگ قید تکهای از گوشش را زده، بیش از هر چیزی که ممکن است توی کتابسرا ببیند، ایمان دارد. هنوز شلوغ نشده. کاناپههای قرمز و زردی را که پشت ندارند اندازهی سی نفر چیدهاند؛ یکدر¬میان، قرمز و زرد. اگر بیشتر بیایند باید روی زمین بنشینند. اغلب شلوغ میشود. همینجور که دستم توی دست سیاوش است انگشتهایم از نا میافتند. یک قدمی مزدک میایستم و بهش زل میزنم. بیاختیار سلام میدهم. لبها را میجنباند. حتماً او هم سلام میگوید. دست سیاوش را رها میکنم. نمیخواهم بیحالی دستم را حس کند. مردی مزدک را صدا میزند و میرود سمت صدا. قبل از رفتن با سیاوش دست میدهد. چیزی هم میگوید. نمیفهمم اما. همینطور که مینشینیم سیاوش میپرسد: «از دوستهای قدیمه؟»
«خیلی هم دوست نبودیم.»
صدایم محکم نیست. صاف نشستن برایم سخت شده. مزدک کنار آبسردکن ایستاده. با مردی که صدایش زده بود حرف میزند و در همان حال لیوانی از آب پر میکند و سر میکشد. رضا میآید سمتمان. ابروهایش توی هم رفتهاند؛ نه از سر ناراحتی، سر عادت. از زیادی توی هم رفتن ابروها پیشانیاش خطهای عمیق برداشته است. سیاوش بلند میشود. نیمخیز میشوم که رضا میخواهد بنشینم.
«چطوری خانمخانمها؟»
«خوبم.»
«در مورد داداها جبهه¬ی عجیبی گرفتی!»
از دیشب حرف میزند. عکسی فرستاد که میگفت ویژگیهاشان را دارد و درآمد که خدمت زیادی به هنر کردهاند. فرق نمیکند چه اندازه درست گفته باشی که دادائیستها توی عکاسی کار زیادی نکردهاند، باز اصرار دارد که باید خوبتر دید. میگویم: «با هر چیز که زیادی جدی گرفته بشه مسئله دارم. چیزهای دیگه رو محو میکنه. جبههام به این ماجرا بود، نه به خود داداها.» سیاوش فقط نگاه میکند. عادت ندارد طرف کسی را بگیرد. رضا میخندد و میگوید: «بماند!» وقتی میخندد هم ابروها توی هم هستند. رو میکند به سیاوش و میگوید: «نوازندهها یک ساعتیه دارن آماده میشن. بارون و رعد کارشون رو سخت کرده.» پاکت سیگار را از جیب کت بیرون میآورد.
«تا بیان چند دقیقهای زمان میبره. بریم بالکن؟»
سیاوش سر خم میکند سمتم. «تو میآی؟»
«میشینم. بیرون سرده.»
«زود برمیگردیم.»
چشمک میزند و دنبال رضا راه میافتد. نمیتوانند قبل از اینکه شاهد برنامهای باشند قید دود کردن سیگار را بزنند؛ همیشه همینطور هستند. نگاهم به صفحهی موبایل است. درست نمیدانم انگشتم روی صفحه چه چیز را بالا و پایین میکند، فقط سایهای از یک سری متن میبینم. سرم را بالا نمیآورم. میترسم مزدک را ببینم. به نظر زمان برمیگردد عقب و من تویش جابهجا میشوم. صدای خندهی دخترها و پسرهایی که جلوتر جمع شدهاند بلند شده است. حرفهاشان را نمیشنوم. نمیدانم چرا میخندند. کسی جای سیاوش مینشیند. نگاه نمیچرخانم.
«خوبی؟»
صدای مزدک است. دارم از حال میروم. میگویم: «ممنون.»
«صدام کردن نشد باهات حرف بزنم.»
«مسئلهای نیست.»
بارانی آجریاش را روی پا تا میکند. اگر قبلتر بود میشد بهش بگویم رنگ مناسبی است که آدم فکری شود برای تنش خانهای ساخته است.
«شوهرت بود، آره؟»
سر تکان میدهم. میگوید: «خوشحالم برات.» و لبخند میزند. درست مثل قبل، قدری بهاجبار؛ طوری که به نظر میرسد نمیخواهد از بیحسی چشمهاش دلگیر شوم. پاها را جابهجا میکند. بند بوت پای چپ را درست نبسته. همینطور که سرم پایین است میپرسم: «چهکارها میکنی؟»
«اینجا کمتر میشه کاری کرد.» می¬خندد. میگویم نخند. نه اینکه بلند بگویم، توی دلم میگویم. میگویم به جان تو اگر بخندی دست میکنم توی دهانت و چاکش میدهم. بعد هم خواهم گفت شرطی بود که با خودم بستم و به نظر رفتارم توجیه میشود. گمانم برای چیزی که گفته تصویری توی سر ساخته که لب¬ها شکل خنده دارند. پوزخند میزنم، طوری که ببیند. ناراحت این هستم که نمیشود دست کنم توی دهانش و تا دانهی آخر دندانها بیرون بزند.
«خیال میکردم همهچیز جور دیگهای شده باشه ولی جز طرح پیادهی شهرداری و ساختن چند تا پل چیزی تازه نشده.»
صدایش زیر است یا شاید اندوه دارد. این¬جور تهریشش و تارهایی که چند تا در میان سفید شدهاند بیشتر دیده می¬شوند. بهتر بود اصلاح میکرد. به نظر لحن توی دیدن و ندیدن اثر داشته باشد، توی باور اینکه ریش از نداشتن رمق به حال خودش رها شده.
«حالا سنگفرش شهرداری کسی رو وادار به راه رفتن کرده؟»
دستهایم را توی هم چفت میکنم که لرزیدنشان را نبیند.
«وادار شدن از رشت و آدمهاش انتظار معقولی نباشه.»
رو میگرداند سمت دخترها و پسرهایی که سلفی میگیرند.
«این چند روز که برگشتم مدام اینور و اونور میچرخم. انگار دنبال چیزی بگردم.» میخندد، کوتاه اما. بعد ادامه میدهد: «ولی درست میگی. انتظار زیادیه.»
نخند. تو را به مقدساتت نخند. خندههایت دیگر تبدیل به نمایشی تکراری شده. از آن نمایشها که بازیگری یک عمر اجرایش میکند و دیگران او را به اسم آن نقش میشناسند، نه خودش.
«عکس بگیریم؟ میفرستمش برای امیر. سپرده به هر آشنایی که رسیدم عکس بگیرم و بفرستم.»
به نظر مدلش باشم. نه مدلی که نیاز باشد کسی بهش دقیق شود، یکی شبیه اینها که برای انداختن عکس سهدرچهار مقابل دوربین مینشینند. میگویم: «میگیریم حالا. باید تلفن کنم. میرم بیرون برمیگردم.»
«خیلی خب. راحت باش.»
موبایل را زیر بارانی قایم میکند؛ یعنی زیر خانهاش. خانه باید جای خوبی برای پنهان کردن باشد. بیاینکه نگاهش کنم میزنم بیرون. هیچچیز نمیبینم، هیچکس را. حالم مثل وقتهایی است که میدانم نباید انتظاری داشته باشم اما دارم؛ مثل آن اولها که رفت. رفته بود آلمان اقتصاد بخواند. امیر هم با او رفت. نه برای درس و دانشگاه، فقط خواست برود. مزدک که رفت حتی نمیدانستم باید منتظر چه چیزی بمانم. منتظر کسی که نمیآید یا کسی که از آمدنش باخبرت نمیکند؟ نشد بهش بگویم چقدر با خودم فکر کرده بودم وقتی پیدا شود چه بگویم. نمیتوانستم بدون دیدن چشمهاش جمله بسازم. ممکن بود قدری که باید بهم جسارت ندهند و حتی گفتن حرفهای معمولی برایم سخت شود. گاهی فکر میکردم خوب باشد بگویم پیغمبر شده است، کسی که همیشه هست و نیست، جوری توی خلأ؛ یا بگویم آن¬قدر دیر پیدایت شده که آدم نمیداند باید مثل آشناها رفتار کند یا غریبهها؛ یا آشنایی هستی که نباید به آشناییاش امید بست. گمان میکردم برای گفتن این چیزها نیاز دارم باشد اما به نظر نیاز نداشتهام. هیچ¬کدام از حرفهایی را که با خودم تمرین کرده بودم نگفتم. حتماً اگر ابراز عشق هم میکرد هیچکدام از حالهایی که توی تصور این لحظه داشتهام سراغم نمیآمد. شاید فقط ساکت میماندم و حتی خیلی نگاهش نمیکردم. قدری محتاط، توی همهچیز؛ طوری که اگر سالها بعد به آن لحظه فکر میکردم چیزی برایم خجالت نمیساخت. نباید پی نبودنم را بگیرد، پی عکسی که باید برای امیر میفرستاد؛ اما دیگر منتظر نمیمانم، یعنی همیشه از یک وقتی به بعد دیگر منتظر نیستم. درست نمیدانم چه میشود که از صرافت انتظار میافتم، شاید خود منتظر شدن به اینجا میرسانَدم.
«خانم کمکم میکنی؟»
زنی چادر سیاه را با دندان روی سر نگه داشته. نباید چهل سال داشته باشد. نشانهای از آراستگی در ظاهرش دیده نمیشود.
«کمکم میکنی؟»
توی لحنش خواهش است. خواهش که نه، نیاز. باید به هم شبیه باشیم، توی داشتن نیاز. شاید اصلاً خود من باشد. خود من توی ده سال بعد. ده سال قبل نباید میدانسته قرار است امشب را تجربه کند. همهی پولی را که دارم بهش میدهم. نمیدانم چقدر میشود، همینجور میگذارم کف دستش. بهش لبخند میزنم. لبهایش میخندند و کمی زیبا میشود. یادم نمیآید هرگز چنین کاری کرده باشم. نمیدانم به زن رحم میکنم یا به خود ده سال بعدم! خم میشود پول را بگذارد لبهی جوراب که دستش را میگیرم و بلندش میکنم. کیف پولم را هم میدهم بهش.
«نمیخوام خانم. دستتون درد نکنه.»
«من هم نمیخوام.»
زن کیف را قبول میکند. انگشت¬هاش طوری آهسته و با تردید پول را توی کیف جا میدهند که به نظر می¬رسد مطمئن نیستند داشتن چنین چیزی را بخواهند. شاید برایش مثل شیئی اضافی است. گوشی را از کیف دوشیام بیرون میکشم. سیاوش تلفن کرده، چند باری. مینویسم: «زیر شکمم درد گرفت، نتونستم بشینم. برمیگردم خونه.» و پیام را برایش میفرستم. تلفن را خاموش میکنم و توی کیف میچپانمش.
«خانم سیگار میکشی؟»
زنی نشسته روی پاگرد خانهای. چادر روی شانهاش افتاده و سرش لخت است. میگویم: «نمیکشم.»
صدای موبایلش درمیآید. دست میکند توی یقهی گشاد پیراهن و گوشی را از سینهبند بیرون میکشد. دکمهی سبز را میزند، حرف نمیزند اما. فقط گوش میدهد. نه جوری که به نظر بیاید چیز تازهای به گوشش خورده. از سیگار کام میگیرد، لبها را روی هم کیپ میکند و دود از سوراخهای دماغ بیرون میزند. میپرسد: «چیزی میخوای؟» سر را به نشان نخواستن تکان میدهم و نگاه را از رد لکهی کبود روی گردنش میگیرم.
آرزو سیگار روشن کرده بود. فقط روشن میکرد. هیچوقت ندیدم بکشد. سیگار را میداد دیگران کام بگیرند. آن روز به مزدک تعارف زد و مزدک رد نکرد. محسن عکسهای آرزو را از روی میز جمع میکرد. عکسها از قاب گرفته شده بودند. همه جور قابی بود. قابی که تویش عکس خانوادگی باشد، قاب پنجره، در و هر چیز دیگری. بهنوعی میخواست نشان دهد چیزها نیاز به محافظت دارند. همانطور که محسن داشت جمعشان میکرد امیر بعضیها را میگرفت جلوی خودش و خیره نگاه میکرد. چشمهاش مثل وقتهایی بود که میخواست پذیرنده نشان دهد. امیر با همهچیز یا موافق بود یا نه. گمان میکرد بیطرفیْ زایل شدن چیزها را ممکن میکند. میگفت یک چیز را یا باید خواست یا نخواست. مزدک که سیگار را تا آخر کشید آرزو درآمد: «تو که اینقدر تند و راحت کلک یک سیگار رو میکنی، کلک یک دختر رو...»
محسن لبش را دندان گرفت که یعنی ادامه نده و آرزو هم دیگر چیزی نگفت؛ خندید اما، ریز خندید. امیر توی جمعههایی که کوه میرفت با مزدک آشنا شده بود. مزدک خیلی وقت نبود میشناختمان، خیلی هم عادت نداشت با کسی گرم بگیرد. با تهسیگار به خاکهی توی زیرسیگاری شکل میداد که گفت: «دخترها نباید شبیه سیگار باشن.»
آرزو پی حرفش را گرفت و گفت: «چرا، هستن. یکجور ترکهای. از چنین ریختی خوششون میآد. یهوقتهایی تمیز عین کاغذ تنباکو، یهوقتهایی هم تیره عین خود تنباکو؛ وقتی هم گند ماجرا رو دربیاری رسوندیشون به فیلتر. فقط خاکسترشون میمونه.»
امیر رو کرد به محسن و گفت: «تو با این زن عتیقه هیچوقت حوصلهات سر رفته؟» محسن خواست با دستهی عکسهایی که جمع کرده به پیشانی امیر بزند، نزد اما، فقط ادای زدن را درآورد که بترساندش؛ و همهمان خندیدیم. نزدیکی محسن و آرزو از فال¬های چایی که آرزو برایمان میگرفت و دیدن اسم محسن توی استکان خودش شروع شد. محسن یکباره فکری شد که چیزهایی میتوانند شوخی شوخی جدی شوند. زل زده بودم به طرح توی زیرسیگاری که مزدک گفت: «یه سیگارِ روشنه.» خیلی شبیه تصویری که داد نبود اما می¬شد قبول کرد به چنین چیزی فکر کرده است. خاکهی سیگار را برگرداندم روی دستمالکاغذی و دستمال را تا کردم و توی کیفم گذاشتم. کمی بعد از رفتن دیگران بلند شدم که بشود این کار را بکنم. شاید همان وقت فهمیدم یک چیزیام میشود.
رعدوبرق میزند. پایم میرود توی چالهی آب و خیسی از دهانهی کفش میرسد به جوراب. انگشتهای پایم سِر شدهاند. نه برای خیس شدن، به این خاطر که تویشان نایی نیست. باران شدیدتر شده است.
«میشه بریم بگیریمش؟»
سرم پی صدا برمیگردد. دختری توی پیادهرو این پا و آن پا میکند. سرما روی صدایش اثر ندارد. راحت و بلند حرف میزند، طوری که از چند قدمی میشود شنید.
«هیچوقت همچین گلی نداشتم. پر از رنگه.»
کلاه کاموایی را میکشد روی گوشها. موها، که دور گردن ریختهاند، از زیر کلاه پیدا هستند. پسر چتر را از دستی به دست دیگر میدهد، انگار چیزی میگوید و بعد دختر ادامه میدهد: «خب دیرتر برو.»
نور نئون سردر گلخانه روی خیسی آسفالت پهن شده. ایستادهاند زیر نوری که میان خیسی حرکت دارد. پسر میگوید: «بهشون قول دادم. تو که میدونی.» یواش میگوید. این بار میشنوم. سایهبان روی گلدانهای جلوی در کشیده شده اما درختچهها حسابی خیس هستند.
«بریم گلخونهای که میگه. اونجا دارنش.»
«من که نمیگم ندارن.»
دختر با یقه¬ی کاپشن پسر بازی میکند.
«میدونم ولی اگه نریم ممکنه دیگه اونجا هم نباشه. گفت فقط یک گلدون ازش مونده.»
رد میشوم و دیگر نمیشود ببینمشان. قدمهای کوتاه برمیدارم. دوست دارم بشنومشان. شاید پسر تلفن کند و بپرسد راه دارد دیرتر برود؟ بدم نمیآید برگردم و بهشان نگاه بیندازم، بیشتر به دختر که خودش را زیر چتر پسر جا کرده و حالا شاید حتی ببوسدش، شاید اینطوری صدای پسر جان بیشتری بگیرد؛ اما برنمیگردم. کلید خانه را از کیف بیرون میآورم.
رد خیسی جوراب روی سرامیک کف میماند. سرما توی موهایم نشسته. دستم بهسختی شال را از روی سر برمیدارد. چشمم به چتر سیاوش میافتد که کنار کفشکن افتاده است. توی هال سر میچرخانم که میبینم نشسته کنج مبل و خیره بهم نگاه میکند، قدری خیره که به نظر برای جنگ آماده میشود و حالا که رسیدهام وقت یورش است. فکر نمیکردم برگشته باشد. سیگار نیمکشیده را روی شیشهی میز عسلی خاموش میکند و میشود فرماندهی که قید دود کردن آخرین نخ قبل از حمله را زده است. رضا با او آمده. بهش لبخند میزنم. ماشینش را کنار در ندیدم اما حتماً بوده. سیاوش میگوید: «بیخبر میزنی بیرون نمی¬گی به آدم چی می¬گذره؟»
«یهویی شد.»
بس که دماغ را بالا کشیدهام کیپ شده است. دستهام سرخ شدهاند. میگیرمشان کنار شومینه.
«توی بارون تاکسی سخت پیدا میشه. از میانبر پیاده برگشتم.»
رضا بلند میشود.
«حالا که برگشتی خیالم راحته. بهتره برم.»
میگویم: «شام بمون.»
«باید برم جایی. سیاوش گفت برمیگرده، نخواستم تنهاش بذارم.»
دست میگذارد روی شانهی سیاوش. به این فکر میکنم که حتماً با رفتن رضا شکل جنگ تغییر میکند و تنبهتن میشود. سیاوش رو میکند به رضا و میگوید: «برنامه¬ی تو رو هم خراب کردم.»
«پیش میآد. خودت رو ناراحت من نکن.»
رضا کتش را برمیدارد. برایم دست تکان میدهد. تکان که نه، کف دست را میگیرد کنار شانه و پایین میآورد؛ شبیه یکجور احترام نظامی. یک قدم جلو میروم و دستم را مثل خودش عمود میکنم. به نظر گیجش کرده باشم. باید به اینکه سمت چه کسی را بگیرد شک کرده باشد. یک آن برمیگردد و به سیاوش نگاه میکند. سیاوش بلند میشود و رضا را تا کنار در همراهی میکند. پالتوام را درمیآورم. آنقدر خیس است که سرمهایاش سیرتر شده. پیراهن زیریام نم دارد یا شاید سرمای تنم زیادی است و خیال برم داشته که نم دارد. صدای بستن در میآید. جورابم را کنار میگذارم. بین و زیر انگشتهای پای راستم، که توی چاله رفته بود، پلاسیده شده است¬؛ مثل وقتی که حمامی داغ و طولانی بگیری. سیاوش مینشیند کنارم روی مبل.
«برام نوشتی درد داری ولی تا خونه رو راه اومدی!»
کمی به جلو خم میشود. صدای نفسهاش کوتاه و بیرمقاند.
«نمیخوای جواب بدی؟»
نگاهش روی صورتم میچرخد. چیزی ندارم بگویم اما میشود بفهمم که دلش میخواهد چیزی بشنود، شاید حتی فرق نکند چه چیز. میگویم: «وقتی دنبال اشتباه میگردی ازت میترسم.»
دست میکشد روی ریش و گوشهی سبیلش. نگاهش را از من میگیرد. بلند میشود و میرود به اتاقخواب. یواش میرود. در اتاق را میبندد. پالتو و جورابم را برمیدارم و دنبالش میروم. گمانم میخواهم تحریکش کنم که بجنگد. در را آرام باز میکنم. لبهی تخت نشسته، دستها را توی هم چفت کرده و به هم فشارشان میدهد. جوراب تمیزی میگذارم روی شوفاژ، حوله را هم همینطور. میایستم مقابل آینه. با دستمال مرطوب رد سیاهی خط چشم را پاک میکنم. سفیدی چشم-هام پر از رگههای قرمز است. از کشو یقهاسکی سفیدم را برمیدارم. بافتم را درمیآورم. پشت به سیاوش این کار را میکنم. به نظر پذیرفته باشم خطایی کردهام که نیاز است احتیاط کنم. یقهاسکی را تن میکنم. رعد میزند و صدای باران روی شیروانی بلندتر میشود. سیاوش پلیور خاکستریاش را از کمد برمیدارد و میرود بیرون از اتاق. این بار در را تا نیمه باز میگذارد. انگار به یک اندازه از هم فرار میکنیم اما اندازهاش نباید زیاد باشد. جوراب داغ را میپوشم. انگشتها احساس خوبی پیدا میکنند. حوله را میپیچم دور سر. داغیْ توی گوش و بین موها پخش میشود. میخوابم روی تخت. لحاف را میکشم روی سرم. سردی لحاف سرما را بهم برمیگرداند.
خیلی از رفتن مزدک نمیگذشت که توی فیسبوک برایم پیام فرستاد: «اون جنگل رو از روی گونهات کنار بزن.» پرسیدم: «چهکار کنم؟» نوشت: «میگم موهات رو بذار پشت گوشها، اینطوری نمیشه خوب دیدت.» پرسیدم: «مگه میخوای ببینیم؟» نوشت: «آره عکاسباشی. دلم میخواد ببینمتون. همه¬تون رو. حداقل توی عکسهایی که میذارین.» بعد از آن تا مدتها اگر عکسی توی صفحهام میگذاشتم موها پشت گوش گیر بودند. نمیدانم از روی توجه دادن به خواست مزدک بود یا توجه گرفتن دوباره؛ اما هر چه بود بعد از مدتی عادتش از یادم رفت. چند ساعت بعد دوباره پیام داد: «شنیدم حالا که میرین کافهی کنار لابراتوار کار تازهای میکنین. امیر میگه جاش یه صندلی خالی میذارین با یه جفت چشم مصنوعی. چشم رو برعکس میذارین روی نشیمن، جایی که اگه بخواد هم نتونه بهتون زل بزنه و به چیزیتون بند کنه.» خندیدم و نوشتم: «پس میدونی!» نوشت: «امیر هوای برگشتن توی سرشه.» نوشتم: «اون یه جفت چشم آزمایشگاهی نتونه جاش رو پر کنه. اگه برگرده خودش بهتر میتونه این کار رو انجام بده.» نوشت: «همه به سرشون میزنه برگردن ولی توی دستوپاشون رمق حرکت نباشه. انگار فقط یه بار بشه کوچ کرد.» دیگر چیزی ننوشتم یا شاید چیز بیربطی نوشتم که حالا یادم نمیآید. باز حرف زدیم، بعد و بعدتر، اما چیزی که باید را نگفتم. اگر همانقدر که بهم مجال می¬داد سر هر چیزی به حرف بیایم سر دوست داشتن هم مجال میساخت این¬جور نمیشد. نشد همان شکل حرف زدن را هم خیلی ادامه دهیم. یادم نمیآید از کِی کداممان دیگر پی آن یکی را نگرفت اما کسی که میرود نباید دنبال چیزی باشد که به خاطرش برگردد، هیچ هم حالی به حالی نمیشود؛ این را زود نفهمیدم.
سیاوش تقهای به در میزند.
«شام رو داغ کردم.»
نمیماند چیزی بگویم. جان حرکت ندارم. لحاف را که کنار میزنم لرز میکنم. بلند میشوم و میگیرمش دورم و میروم بیرون. صدای اخبار چند ثانیهای توی صدای رعد گم میشود. جنگ را نشان میدهند. همهاش اینها را نشان میدهند. نباید بتوانند سیاوش را به جنگیدن ترغیب کنند. نور آتش شومینه افتاده روی صورتش. برای خودش کتلت میکشد. سیگارهای بیشتری روی عسلی خاموش شدهاند. پیله نمیکنم که چرا سراغ زیرسیگاری نرفته است. سیبزمینیها هیچ شبیه سیبزمینی سرخکرده نیستند. وقتی دومرتبه داغشان کنی همین ریختی میشوند. چندتاشان را با کتلت لقمه میکنم. سیاوش سالاد را نیاورده است. حتماً آن را یکجور تشریفات دانسته که برای امشب مناسب نبوده. تلویزیون را خاموش میکند و کنترل را هم میگذارد دورتر. لیوان آب را سر میکشد. به نظر کسی دودستی گلویم را گرفته و نمیگذارد چیزی پایین برود. لقمهی توی دهانم جای نرم شدن شبیه کیسه شده است؛ سخت و خشک.
«نگفتی جلوی رضا حداقل...»
حرفش را تمام نمیکند اما میدانم میخواهد چه بگوید. رضا از یکباره نبودن و رفتن زنها میترسد. از وقتی نگار همینجور یکباره، بدون دلیل، بدون بحث، سر هیچچیز رفت و دیگر نیامد اینطور شده است. رضا گفته بود: «من اگه قبول کردم جدا بشیم از روی دوست داشتن بود. نخواستم بیشتر اذیت بشه.» چیزی نپرسیده بودم، همینجور نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که گفته بود.
«گمان میکنم به اون پسره مربوطه.»
سیاوش نگاهم نمیکند که این را میگوید. آب دهانم را قورت میدهم. سخت پایین میرود. بشقاب غذا را پس میزند.
«دیدم که اومد نشست پیش تو.»
باید حواسم را جمع در شیشهای بالکن میکردم و اینکه سیاوش هم میتواند حواسش باشد؛ یا شاید فرق نمیکرد حواسم جمع باشد یا نه. میگویم: «هیچی نبوده.»
پوزخند میزند و میگوید: «هیچی نیست، اونوقت تو...»
دست میگذارد روی دهانش، طوری که به نظرم میرسد نمیخواهد ناراحتی بیشتری بسازد؛ نمیدانم برای خودش یا من! میگویم: «چیزی ندارم بگم اما باید باور کنی. باور کن چیزی نبود.»
نباید بخواهد بینمان خراب شود. دوستم دارد، شاید نه برای اینکه ارزش دوست داشته شدن را دارم، برای اینکه دوست داشتن را فهم میکند. برقِ پیش از رعد لحظهای صورتش را روشن میکند. نمیخواهم چیزی را پنهان کنم یا اصلاً چیزی نیست که نیاز باشد پنهان شود. میگویم: «شاید هم بوده اما گفته نشده.» سر برمیگرداند سمت صدای رعد و یواش میگوید: «لعنتی ته دل آدم رو خالی میکنه.»
اگر میشد به مزدک میگفتم دیگر نیا. میگفتم اگر آمدی هم نگذار بفهمم. باز رعد میزند و یک آن لرز میکنم. دست سیاوش را میگیرم دستم. جان ندارد. نگاهم میکند، همینجور خیره. توی چشمها هیچ حالی نیست. نگاهش مثل وقتهایی است که با حواس پرت به جایی زل میزند. میگویم: «وقتی تو هستی حالم خوبه. حتماً میشه همینقدر خوب بمونم.» دست سیاوش دستم را سفت میگیرد، اندازه¬ی یک آن. شاید دستها به کاری که کردهاند مطمئن نباشند اما جان باید بهشان برگردد. یکباره میگویم: «عکس بگیریم؟»
«عکس برای چی!»
«برای کسی که شاید یه روزی بخواد جای ما باشه.»
نگاهش را از من برمیگرداند و آهسته میگوید: «بگیریم خب.»
به موبایلش اشاره میکنم که روی میز است. بیرمق دست دراز میکند و برمیداردش. روی حالت سلفی تنظیم میکند. خودم را بهش میچسبانم و دست میاندازم دور بازویش. به تصویرمان روی صفحهی موبایل زل میزنم و سعی میکنم لبخند بزنم. برقِ پیش از رعد صورتهامان را روشن میکند. بازویش را فشار میدهم.
طیبه رضایی