تجسمی
۱۳۹۳ يکشنبه ۲۱ ارديبهشت
سالها پیش از این، زیر آسمان نقرهای لاهیجان، نوجوان سیزده سالهای بود که نقاشی میکرد و کارهایش را در ویترین مغازهی پدرش که خیاطی مشهور و خوشنام بود به نمایش میگذاشت. چهار سال از او بزرگتر بودم و سالها بود که نقاشی میکردم. نقاشی آن نوجوان سخت توجهام را جلب کرد. نخستین بار کپی نقاشی استپان موریلو، نقاش سبک باروک اسپانیا، را از او دیدم. آن سالها تصویر کمیاب بود، خاصه آنکه نقاشی باشد. بیشتر مواقع از کنار بقعهی چهارپادشاهان میگذشتم، آنزمان گالشهای کوهنشین، کنار ورودی بقعه که نقاشیهای دیواری زیبایی داشت، بساط پهن میکردند. خیابان پر بود از خریداران و فروشندگان کوزههای ماست، کره، مرغ و اردک و قرقاول، انواع سبزیهای محلی و معصومیت زنان گالش که با دامنهای پُرچینِ رنگیشان اجناس خود را میفروختند. دیدن نقاشی در ویترین آن خیاطی که قدری با چهارپادشاه فاصله داشت، مرا به آنسو کشاند. میخواستم بدانم آیا کار جدیدی آنجا هست یا که نه. نقاشاش را نمیشناختم اما از آنپس، بین خود و او بهخاطر علایق مشترکمان، احساس دوستی میکردم. ماههای آینده، آشنایی عمیقی بین ما شکل گرفت.
دیگر از آن زمان به بعد هر روز در کنار هم به طراحی میرفتیم و روزهای بارانی، که کم هم نبود، در خانهمان نقاشی میکردیم. اغراق نیست که بگویم اگر درختی و بوتهای از شهر کم میشد، ما میدانستیم؛ چرا که تمامی جزییات جغرافیای شهر و حومهاش را طراحی کرده بودیم.
سالها بدین منوال کار کردیم، ما فقط طراحی و نقاشی نمیکردیم، ما آب، خاک، باد و آسمان شهرمان را میستودیم. برای ما عشق ورزیدن، به تصویر کشیدن بود. یعنی مرئی کردن تمامی آنچه که دوست میداشتیم. درکوچه پسکوچههای شهر پرسه میزدیم. دیوارهای خشتی پت و پهن که بر تنشان خزه و مرجانک روییده بود و بر چینهی سفالیشان، درون گلهای زرد، هفترنگها میرقصیدند. خانههای سفالینکله و پنجرههای مشبک، درهای چوبی گلمیخدار و مادرانی که سلانه سلانه از پس پیچ کوچهها میگذشتند تا برای فرزندان، نان داغ به خانه ببرند. دیدن همهی اینها مثل لذت شستن و روغن زدن بر تن نوزاد، سکرآور بود.
آن سالها نمیدانستم جذبهی خانهها و کوچههای شهرمان از آن نوجوان، معمار هم خواهد ساخت. او تا درجهی عالی تحصیل کرد و افسوس که تا امروز به دانش معماری و شهرسازی او همچون نقاشیاش توجهی کافی و درخور او نشدهاست.
من نیک میدانم رفیقبازی در نوشتار میتواند اشتباهات بزرگی را منجر شود اما تمجید من از او، ستایش یک دوست از دوست نیست. سنگی که ایدهها و تخیلات آدمی را صیقل میدهد، سنگ استمرار است. استمرار چهلسالهی نقاش بودن او که همهی هست و نیست خود را بر هنر گذاشت، برای چه کسی قابل احترام نیست؟ آن سالها به سرعت برق گذشت، او نقاشی کرد و میکند، مداوم و با شوری همیشگی. من نقاشیهای او را دوست دارم.
امروز شما به تماشای نمایشگاه آن نوجوان دیروز آمدهاید، صمد توانا.
محسن نعمتخواه
اردیبهشت 93