داستان و نقد
۱۳۹۰ يکشنبه ۱۷ مهر
«درد» شهلا شهابيان
- مَلي، ملي، تو رو به جون عزيز درو وا کن ... .
هر شب، هرجاي اين خانه ي بي در و پيکر که باشد، همين که هوا تاريک شد، انگار که کسي از ته باغ صدايش کرده باشد، راه مي افتد به طرف اتاق هاي ته باغ که روزگاري يکي شان انباري بود و آن ديگري اتاقِ سياوش و اخگر و يکراست ميرود به سراغ دريچهي کف اتاق که پلههاي پشتش به زير زمين راه باز ميکند و آنقدر منتظر ميماند تا بشنود:
- مَلي جون ... مَلي ... اينجا ... اين پايين تاريکه، خيلي تاريکه، تو که ميدوني من از تاريکي ميترسم! درو واکن ... مَلي جون من سردمه، از تو استخوونام آب رد ميشه ... آبِ يخ ... گوش کن، صداشو ميشنوي؟ دارم يخ ميزنم، ملي جون تو رو به جون عزيز درو واکن ... من با اونا ... با سياوش کاري ندارم ... .
آنوقت مليحه دريچه را باز ميکند و تا نيمه خم ميشود روي پلههاي چوبي و باز هم حبيب را با دو مردِ پشت سرش ميبيند که سه، چهار پله مانده به آخر، همانجايي که آن روز ايستادهبود، با سري يک َبري به روي شانه خم شده، ايستادهاست، طور ي که انگار گوش خوابانده باشد به صدايي که از جايي دور ميآيد .
مليحه گفته بود:
- هيس ...! انگار يکي داره از پلههاي زير زمين ميآد بالا!
مليحه ميگويد و چين وسط ابروهاي سياوش گودتر ميشود و اخگر چنگ مياندازد به بستهي اعلاميهها و مليحه دريچه را که تا نيمه باز کرده به روي چشم هاي وَق زده و دهن نيمه باز حبيب ميبندد.
- چرا ملي؟ چرا؟ چرا اينکارو با من کردي؟ تو که ميدونستي من چقدر از تنها موندن ... از تاريکي زير زمين ميترسم! ... ببين اينجا خيلي درد ميکنه، اونقدر که چشام ميخواد بزنه بيرون ... .
و دست ميگذارد روي شقيقهاش، آن وقت است که مليحه ميبيند سفيدي چشمهاي حبيب به خون نشسته و باريکهي خون از گوشِ راستش سرازير شده به طرف گردن و توي يقهي بلوز گم شده است . حبيب يکي دو پله که بالاتر مي آيددستهاي مليحه دراز ميشود ... .
مليحه چشم که باز مي کند هوا هنوز تاريک است، ميداند چشمهايش را که ببندد و خوابش ببرد دوباره به اتاقِ تهِ باغ خواهد رفت و دوباره صداي پا را خواهد شنيد و دوباره چين بين ابروهاي سياوش گودتر خواهد شد و دوباره اخگر به اعلاميهها چنگ خواهد انداخت و دوباره او دريچه را ... .
کاش ميشد اين بار که ميخواهد دريچه را ببندد حبيب را با دو مامورِ پشت سرش روي پلههاي زير زمين نبيند تا دريچه را آن طور نکوبد روي سر حبيب و عزيزجان دست روي قلبش نگذارد و او قبل از اينکه مامورها بِبَرَندِشان، آخرين نالهي عزيزجان را نشنود .
- کاري داشتي؟
مليحه به صداي اخگر که پشتِ سرش ايستاده برميگردد:
- من؟ من ... فقط اومده بودم ... .
توي نگاه اخگر شماتت است وقتي که مي گويد:
- تو فقط اومده بودي سرو گوشي آب بِدي، هان؟ ... نکن، با خودت اين کارو نکن!
و رويش را بر ميگرداند تا مليحه تَري چشمهايش را نبيند:
- ديگه تو اين اتاق سَرَک نَکِش .
و وقتي که دوباره رو به مليحه برميگردد انگار که مجبورش کرده باشند زورکي بخندد دهنش کج و کوله ميشود:
- مَلي حاليت مي شه چي ميگم؟ ديگه تو اين اتاق سرک نکش، غير از دردسر گيرت نميآد ... حاليت مي شه؟ غير از دردسر!
و انگشتهاي بلند و کشيده که هميشه موهاي کوتاهش را ميخوابانند پشت گوش هاي کوچک صورتي رنگش، با بافهي موهاي بلند مليحه بازي ميکنند:
- چه موهاي قشنگي داري ... يه وقت کوتاشون نکني ... .
و مليحه نميخواهد آنچه را که يک آن از فکرش گذشته باور کند:
- چته اخگر؟ امروز طوري حرف ميزني که هر کي نشناسَدِت فکر ميکنه ... شايد جورايي ... از يه چيزايي ... ميدوني ... منظورم اينه ... از چيزي دلخوري ؟!
و اخگر نمي گويد که چقدر دلش مي خواهد يکبار، فقط يکبار ديگر، مادر موهاي بلندش را ببافد و پدر پولِ تو جيبياَش را که ميخواهد بدهد ، به اسمِ خودش صدايش کند: زيبا ! و ميگويد:
- نه ... نه ... من ... منظورم اينه که من و سياوش هيچ دلمون نميخواد واسهي تو دردسر درست بشه، ميدوني ... اگه اون روز از اين دو تا اتاق و زير زمينهاش که به هم راه دارن و درِ پشتي باغ برام نگفته بودي ديگه اينقدر درگير ماجرا نميشدي ... اصلا ... کاش ما نمياومديم اينجا .
و دست ميگذارد روي شانهي مليحه و به صورت گُر گرفتهاَش خيره ميشود:
- مليحه! حبيب خيلي دوستت داره ... .
و آرام زمزمه ميکند:
- به کسِ ديگهاي فکر نکن! به هيچکس! اون روزايي که از حبيب و عزيز جون برام ميگفتي روياهات خيلي قشنگ بودن بِچَسب به همونا .
عزيز جان غُر زدهبود:
- کي مرد ميشي حبي؟ هنوزم بِپا مي خواي بري زير زمين ؟ ترسو، خجالت بکش! هي مي گه " مَلي ... مَلي ... " خيرِ سرت تو پسري و اون دختر! بدو يه بطري آبغوره بيار .
عزيز جان که رو بر مي گرداند و حبيب با دو انگشت پوستِ زيرِ گلورا به التماس ميچِلاند و مَلي پشتِ سرِ پسر عمو از پله ها مي دود پايين و روشناي بالاي پله ها که تمام مي شود و چيزي نرم، به پاي مليحه ماليده مي شود و مليحه که جيغ مي کشد و حبيب که بغلش مي کند همه به آني مي گذرد، اما نَمِ لب هاي نيازموده ي حبيب که لختي روي گونه ي مليحه مي نشيند ... .
- آهاي دُم بُريده ها چه غلطي دارين مي کنين؟ زود بياين بالا!
صداي عزيزجان پسرک را ترسانده:
- مَلي به عزيز جون نگي من ماچت کردم ... تو رو خدا !
مليحه با لُپ هاي گُر گرفته از پله ها آمدهبود بالا و زيرِ نگاهِ خيره ي عزيزجان رو به ته باغ دويده و " غلط کردم "ِ حبيب را نشنيدهبود و بارها درخلوت روي نمِ گونه دست کشيدهبود، تا کي ؟ يادش نيست اما مدتهاست که ديگر گونهي مليحه نمناک نيست .
عزيز جان که پرسيدهبود: " ملي جون اين هم کلاسي ت ... مستاجر مون ... خاطر جمعي زن و شوهرن ؟ " مليحه کفري شدهبود:
- عزيز جون، فدات شم، اين دفه ي چندمه که مي پرسي؟ وقتي مي گم آره، يعني آره ديگه ... کسي چيزي گفته که بازم به شک افتادهي؟
- کسي که چيزي نگفت ... ولي آخه مادر اينا هيچ کارشون به زن و شوهراي جوون نرفته ... تو هم که تا حرف اينا مي شه انگار تو دهنت ماست بستي، حرف نمي زني، حبي حق داره مي گه ... .
- حبي؟ حبي چه کار به اينا داره؟ اصلا به اون چه مربوطه که دوستاي من کي هستن و من چي کار ميکنم و ... .
عزيز جان دَمَغ غُر ميزند:
- اصلا به من چه، هر کي هرکاري دلش مي خواد بکنه، من که ضامن بهشت و جهنم مردم نيستم!
و دو سه روزي با مليحه سر سنگين است .
جميله که مي آيد مليحه توي اتاق بغلي خودش را به خواب زده است و نميتواند مثل هميشه جميله مشاطه را ببيند که تَر و فرز بقچه اش را باز مي کند اما صداي تکاندن لچک و پيشبند را مي شنود و درِ قوطي پودر را که باز مي شود و جميله که ميگويد:
- عزيز خانوم بازم اين زنه ... همسايه تون ... نمي آد؟
حتما عزيز جان سرش را رو به بالا تکان داده، يعني " نه " که جميله مي گويد:
- به همين قبله ي حاجات اگه بخوام فضولي کنم! ولي مگه مي شه زنِ شوهردار موي حروم به صورتش باشه؟
جميله نخ را با نَمِ آبِ دهان بينِ کفِ دو دست مي تاباند و روي صورت عزيز جان که فقط دو چشمِ عسلي اَش پودري نيست، خم مي شود، عقب که مي کشد جا پاي نخ صورت عزيز جان را خط خطي کرده است:
- حرفِ منم همينه جميله جون، اين دختره ... مَلي که لام تا کام ازشون حرف نمي زنه، فقط يه روز اومد گفت هم کلاسي م شوهر کرده دنبالِ اتاق مي گردن، همين . اما از من اگه ميشنوي مي گم هيچي شون به آدميزاد نرفته، نه بُرويي، نه بيايي، نه قومي، نه خويشي، خودشون دوتا هم که انگار با هم قهرن، يه بزرگترم نميآد سراغشون که آدم دوتا گفت و شنيد باهاش بکنه بفهمه دردشون چييه، بَلکَم کاري از دستمون برآد .
مليحه بي صدا خودش را مي کشاند نزديکِ در وگوش تيز مي کند .
جميله پنبه ي پودري را پشتِ لبِ عزيز جان مي کشد، عزيز جان با زبان کُنجِ دهان را پُر مي کند، جميله چشم هاي تابدارش را از هم مي دراند و به طرف عزيز جان خم مي شود:
- خودت که بهتر مي دوني عزيز خانوم، من امينِ همه ي خونه هاي اين محله َم، پشت اين خشت و آجراي بي زبون، با اين دوتا چشِ کوچيک چه چيزاي بزرگ که نديدم! اينه که حواسمِ پرتِ شماس! مي گم ... خدايا گناش گردنِ خودشون ... مي گم نباشه که مرتيکه جاکشي ... .
دلِ مليحه آشوب مي شود، عزيز جان دستپاچه با گوشهي پيشبند پودرِ دورِ دهان را پاک مي کند:
- استغفرالله، زبونتو گاز بگير زن، من مي گم از بيخ عَرَبن، حلالِ خدا رو به خودشون حروم کردن، اونوقت شما مي گي ...، آخه نا سلامتي ماهام اين روزا رو گذرونديم، نه شبِ جمعه اي، نه غُسلِ وقت و بي وقتي ... لعنت بر شيطون، چه مي دونم؟ نون شون گرم و آب شون سرد، هر کار دوس دارن بکنن! بعدِ صد و بيست سال هر کسي ميره تو گورِ خودش ... .
عزيز جان با نوک انگشت پوستِ چروکيدهي روي گونه را رو به پايين ميکشد و منتظر ميماند تا جميله با نخ قلاب شده به چهار انگشت به جلو خم شود، جميله سرِ جايش جابجا ميشود و خيره ميماند به چشم هاي عزيز جان:
- قربونِ جَدِت، مثِ جَدِت دل پاکي ديگه، چرا دور از جونت حاليت نيست، جَوون تو خونه داري، اگه يه وَخ خرابکاري ... سياسي مياسي ... .
عزيز جان دست پشت دست ميکوبد:
- خدا مرگم بده اون روزا رو نبينم، گزمه برو عَسَس بيا! کي طاقت داره بعدِ يه عمر آبرو داري پاش به شهرباني وا شه؟ همين امروز جواب شون ميکنم ... .
جميله زبان مي ريزد:
- حالا نميخوام گناشونو بشورم، ميگم شايد قصهشون اين طور باشه عزيز خانوم ... راستي سرِ جَدِت، يه وَختي از قول من چيزي نگيها، خودت که منو ميشناسي تو دلم چيزي نيست، هر چي هست همين زبون واموندهاَس .
- نَع ... باور کن ديگه اينجاشو نخونده بودم، ديدم بچهَم حبي، رفته تو نخ اين زن و شوهر، تو نگو مردِ، بيرونييه، بوايي بُرده ... .
جميله با پنبه مو ريزههاي پشتِ پلکِ عزيز جان را پاک ميکند، سرش را کمي عقب ميکشد و با چشمهاي تنگ شده به اَبروي عزيز جان نگاه ميکند:
- شما جَوون داري ... اينام خُب ديگه ... اسم شون روشونه " خرابکار "، همچين نَرم نَرم جوابشون کن که ... .
- نَع ... جوري نميگم که بهشون بَر بخوره و خداي نکرده تلافيشو سرِ بچههام دربيارن، ميگم اتاقو ميخوام، اصلا دروغَم نيس، حَبي که اجباريش تموم بشه خُب بايد واسهش آستين بالا زد!
تا جميله مشاطه بقچهاش را جمع کند و عزيزجان کيفِ پولش را از روي تاقچه بردارد و با لُپهاي گُر گرفته و ابروهاي نازک شده به بدرقه ي جميله از اتاق بيرون برود، انگار سالي ميگذرد . صداي پاهاشان که توي دالان پشتِ درِ حياط گُم ميشود، مليحه در زده و نَزده، توي اتاقِ ته باغ، با چشمهايي تَر، روبروي اخگر ايستاده و اخگر ديگر ميداند که از اين خانه هم رفتني شدهاند:
- دختر همين طوري يه ديگه! ... اونروز که بِهِت گفتم کاش درگيرت نکرده بوديم واسهي يه همچين وقتهايي بود .
اما مليحه درگير شده و همين اخگر را کفري ميکند:
- ببين بچه بازي موقوف! خيلي کار داريم ... خيلي خيلي زياد ... .
شب تمام نشده، هوا هنوز تاريک است، مليحه دوباره چشم هايش را مي بندد، ميداند دوباره خواهد خوابيد، دوباره به اتاقِ تهِ باغ خواهد رفت ودوباره صداي پا را خواهد شنيد و دوباره چينِ بين ابروهاي سياوش گودتر خواهد شد و دوباره اخگر به اعلاميهها چنگ خواهد انداخت و او دوباره دريچه را ... .
کاش مي شد اين بار که مي خواهد دريچه را ببندد حبيب را با دو مامورِ پشت سرش روي پله هاي زير زمين نبيند تا دريچه را آن طور نکوبد روي سر حبيب و عزيزجان دست روي قلبش نگذارد و او قبل از اينکه مامورها بِبَرَندِشان، آخرين نالهي عزيز جان را نشنود .