داستان و نقد
۱۳۹۴ يکشنبه ۱۵ شهريور
فمینیسم جادویی یا رویای پریزادگی
از آنجا که نمیخواهم در رابطه با رمان از متن اثر خارج شوم٬ از طرح این سوال که انگیزهی نوشتن متن شوومان از کجا نشأت گرفته و پرسشی دیگر٬ آیا با خلق شخصیتهایی که بتوانم به عنوان خالق و نویسنده تحسینشان کنم٬ خودم را یکسره از مورد پرسش واقع شدن راجع به انتشار اثر مبرا کردهام؟ فارغ از آن که بدانم چه میزان از قدر و اندازهی مقولهای مثل انسان را به قوارهشان درآوردهام٬ حواس خودم را پرت میکنم و به ساختار متن با توجه به سه محور ضرورتها و قراردادهای داستاننویسی٬ مسألهی زبان و در نهایت واقعیتهای امروز داستاننویسی میپردازم.
ضرورتها و قراردادهای داستاننویسی:
ساختن شخصیت با این که نویسنده از شخصیتهایی که ساخته تعریف بکند٬ مثل دیدن و شنیدن٬ دو چیز جداست. «شما طلسم شده بودید که بمانید برای عامر٬ وگرنه سحر چشمهای شما میتواند هر کسی را اسیر خودش کند٬ مثل چشمهای پریسان.» سحر چشم ترکیبیست تقلبی و مجعول که از جهان بیرون از متن وام گرفته شده و چنان غیر متعین که نه به کار شخصیتپردازی میآید و نه از حد قربان صدقه رفتن نویسنده برای شخصیتها فراتر میرود. از همین دست اشاره میکنم که به شخصیت میگویند «موهایت مثل موهای پریهاست.» اگر غرض شخصیتپردازی بود که همچنان موهای پریها٬ اصالتی خارج از دنیای متن پیدا میکند و تصور روشنی از موها به دست نمیدهد؛ حال آن که اگر توصیفی توریستی و هالیوودی هم از موهاش ارائه میداد٬ باز تصویری ساخته بود هرچند اغراقآمیز اما قابل تصور؛ مگر آن که مقصود نویسنده از اینگونه توصیفها نه شخصیتپردازی بلکه اشارهای باشد به پری بودن شخصیت که در این صورت هم پیشآگهی دادن به خواننده محسوب میشود چه خود متن در ادامه کل مطلب را پوستکنده در اختیار خواننده قرار میدهد٬ در حالی که نویسندهی عزیز میداند که از پیش راجع به اتفاقی که قرار است توی متن بیفتد نباید به خواننده سرنخی بدهد که ادامهی داستان برایش حدسپذیر بشود.
اگر توصیفهای فوق را به پای دیالوگ بگذاریم و نه شخصیتپردازی٬ از درون روایت هم چیز دندانگیری نصیب نمیبریم چرا که تلاشهای نویسنده در حد نامگذاری شخصیتها با نامهایی چون پریسان و حوریا باقی میماند. اسامی نیز بدون آن که چیزی به شخصیت اضافه کنند یا شخصیت بسازند٬ جزو مصادیق بارز همین پیشآگهی دادن به خواننده راجع به پری بودن شخصیتها محسوب میشود که در حد حرف زدن متوقف شده و باز تصور روشنی از آنها به وجود نمیآورد. خاله هم انگار اگر از اهالی سرزمین جن و پریها نبود لزومی به کتابی حرف زدن پیدا نمیکرد. ماجرای سفیا با عامر آنقدر سردستی برگزار میشود که وصلهی ناجور است. جنس رابطهی این دو مثل اغلب جزئیاتی که بهشان اشاره شده در حد مطرح کردن این که چنین رابطهای وجود داشته باقی میماند و نویسنده در گرفتن رفتار داستانی از آنها ناتوان میماند؛ منظور به طراحی رفتاری است که آنها را واجد ارزش داستانی شدن بکند؛ حال آنکه تبدیل شدن جملهها به خبر و گزارش٬ مجال کنشگری و رفتار داستانی را از آنها سلب کرده.
نویسنده چون شناختی از فضایی که خلق کرده ندارد٬ داستان را مثل فیلمی که دیده باشد٬ تعریف میکند؛ هرچند که آن فیلم کذایی هنرمندانه هم ساخته شده باشد لکن راوی با کلماتی ساده فقط قصه را منتقل میکند و مخاطب را از صناعت آن بیبهره میگذارد. به عنوان مثال آن صدای غریب که از چیزی شبیه فلوت در صفحهی 136 درمیآید٬ بدون اشاره به جزئیات صدا و بدون توسل به اینهمانی٬ برای خواننده وجود خارجی پیدا نمیکند و بدون تعارف٬ هیچ تصویری بدون ارائهی جزئیات آن ساخته نمیشود؛ همانطور که دو صفحه بعد با جملهی «قدهاشان هی بلندتر میشود و جامهاشان به آسمان نزدیکتر.» اتفاقی نمیافتد٬ نویسنده برای القای هر احساسی٬ فقط به گفتن و گزارش کردن٬ اکتفا کرده٬ آن هم با نثر اخباری و نه با استفاده از حواس پنجگانه. از این گذشته زبان از ناهمخوانی زمان فعلها نیز رنج میبرد؛ در همان صفحهی 136 مبتدای جملهی «زنها همه پیراهن زرد پوشیده بودهاند. به پولکهای سربندهاشان ختم میشود که زیر نور مشعلهایی که روشن کردهاند٬ برق میزنند.» حتی این خود اندک نبود که ایراد نحوی هم به جمع غلطهای صفحهی 136 اضافه میشود که به تصویر ناویراستهی رمان دامن بزند؛ به جملهای اشاره میکنم که راوی ادعا کرده آوای ساز ابداعی «شبیه هیچ آلت موسیقی که تا به حال شنیده نیست.»
در طول رمان از شخصیت اشوان یک مترسک ساخته میشود٬ که نتیجهی از دور دیدن و اصرار بر نزدیک نشدن به اوست؛ پسری که دلیلی برای مزاحمت ندارد ولی بنا به ظاهر نتراشیده عامل ترس میشود؛ غرض این که نویسنده آدرس غلط میدهد و با تعلیقی که ایجاد کرده٬ انتظار خواننده را بیپاسخ میگذارد. زنهای شوومان هم تودهی بیشکلی هستند که همیشه به ارادهی نویسنده٬ جمع میشوند و زمانی که دیگر نیازی به ایشان نیست٬ رها. تودهی بیشکل از آن رو که انحصاری نه در لباس٬ نه در لحن و نه در رفتار ایشان دیده میشود؛ چرا که در صفحهی 144 «هر شب دور گهواره جمع میشوند و تا صبح ورد میخوانند.» اگر نمیخواندند چه؟ یا یکیشان چرت میزد یا نمیدانم زیر لبی هفت پشت شیخشان را به باد فحش میگرفت؟ جنین سقط میشد؟ پس بنا بر منطق تصادف همهی این قضایا این قدر دیر پاییده٬ که یقهی پریزادهی مظلوم و خواننده را هم بگیرد.
مسألهی زبان:
برخورد نویسنده با علایم سجاوندی به مثابهی با مشت برداشتن و پاشیدن٬ لابلای کلمههاست. ادبیات برای نویسنده یا به همان صورت جوهرهی ناب ادبی و زبانگوهر که با مدیوم دیگری غیر از ادبیات قابل ارائه نباشد مطرح است یا به عنوان ابزاری برای انتقال حرف و ایده و پیام. در هر دو صورت شرط وصول نویسنده به مقصود٬ شناخت و استفادهی صحیح از این ابزار انتقال و مهارت در به کار گرفتن زبان و علایم سجاوندیست و از این گذشته برای خوانندهی حرفهای و کتابخوان٬ استفادهی هنرمندانه از زبان و ارائه کردن شکل منحصر به فردی از اجرا٬ تنها بهانهی دنبال کردن متن و یکسره چشمپوشی نکردن از ادامهی خواندن اثر است؛ در عوض٬ برخورد غالب نویسندگان٬ پاک نمودن صورت مساله و صرف نظر کردن از شناخت کاربرد و استفاده از علایم نگارشیست؛ انگار شأن ایشان اجل بر آن است که با این دستاویز انگار فرسوده٬ دست خود را ببندند و چراغ هدایتی برای متن خود و خواننده بیافروزند. حرفی که نویسنده توی متن خودش میزند٬ پیشپرداختی خواننده به نویسنده است و چیزی که باقی میماند و خواننده در ازای آن پیشپرداختی از نویسنده مطالبه میکند٬ تنها حظ ادبیست که نویسنده با ندیده گرفتن زبان و بیاعتنایی به فرم٬ از او دریغ میکند.
واقعیتهای امروز داستاننویسی:
عمدهی تمرکز نگارنده در این محور بر بحث سببیت و روابط علّی و معلولی قرار میگیرد که نبود آن امر داستان را به حکایت و اثر جدی بحثانگیز را به فانتزی٬ که از هر بار تعهدی شانه میتکانَد٬ نزول میدهد. رویای پریزادگی نویسنده در چنین فضایی شکل گرفته و بالیده؛ با روایتی که از کانال یک پریزادهی مظلوم به سمت خواننده جاری میشود. نویسندهای که چشمداشتهای ساختاری متن را نادیده بگیرد طبعا جدا از اول شخص از زاویهی دیگری به قصه نزدیک نمیشود. پریزادهی مظلومی که میتواند با یک لگد گرازی را نفله کند؛ لگدی که میشد پیش از حامله شدن بپراند که در این صورت قصه آنطور پیش نمیرفت که مانیفستی شود برای فمینیسم جادویی نویسنده؛ چه اکنون راوی محق شده با گرفتن چهرهای آزرده٬ سمپاتی و همذاتپنداری خواننده را جلب کند. در انتهای فصل 19 صفحهی 147 که نویسنده دادخواست خود را ارائه میکند٬ تصور هرگونه لایه و تعبیرتراشی برای اثرش را از بین میبرد٬ جایی که «عامر گفتههایش را به حوریا دیکته میکند؛ در اتاق را به هم میکوبد؛ مشت میکوبد به در و آن را میشکند؛ صدای سم زدن و زوزهاش از پشت در دور میشود.» تصویر فوق٬ شِماییست از تصور فمینیسم متن حاضر از مرد؛ که به قولی گراز درون مرد را بیدار کرده؛ حال آن که خود مردها برای چنین رفتاری لقبهای بدتر از گراز برمیگزینند. جالب اینکه فمینیستها دوست دارند گرازها را هم جنتلمن ببینند؛ که در صفحهی 149 «عامر دوست دارد شبها کنار پسرش بخوابد و به صدای قلبش گوش دهد.» در صورتی که نه رابطهی پدر و پسری بلکه تنها غریزهی انحصار قدرت مطرح است که آن هم مجالی برای رفتار عاطفی باقی نمیگذارد.
تک و تنها آمدن دختر بیست و پنج سالهای به روستای دورافتاده با زندانیش کردن٬ پوشاندن لباسهای محلی به او٬ بهش تجاوز کردن و عقد کردن و تمام بدنش را خطخطی کردن٬ یک طورهایی توی ذوق میزند؛ انگار نه انگار که شخصیت اراده داشته و با این وجود کمابیش اجازه داده همهی این کارها با او انجام بشود و باز نویسنده چشم دارد که با مظلومنماییهای شخصیت٬ درد او برای خواننده٬ واقعی بشود. به هر جهت یا مظلومنمایی تا این پایه اصالت پیدا کرده که در باب آن رمان نوشته شود یا که نویسنده با در نظر نگرفتن ارزشهای وجودی قدرت ارادهای که همه در زنها باور داریم٬ یکسره خواسته خواننده را فریب دهد که این موجود مظلوم٬ بیچاره واقع شده. زن داستان زمانی که کاری باید انجام بشود٬ دستاویزی جز یک مرد مقتدر که خواستههایش بدون حرف زدن و صدور فرمانی٬ بی کم و کاست اجرا میشود٬ پیدا نمیکند و زمانی که نوبت مظلومنمایی میرسد از همین اقتدار چماقی میسازد به اسم دیکتاتوری و بر سر مرد میکوبد؛ کمااینکه علیرغم این دیکتاتور بودن خواستههای حوریاست که انجام میشوند؛ حقیقتی که حوریا با غنج رفتن دلش برای عامر و هوس در آغوش گرفتن شانههای پهن او و در عین حال که او را شبیه گراز میبیند٬ به آن تجلی داده. حتی دیکتاتوری مرد به قدری خام باقی مانده که منفعل مینمایاند؛ حتی یک جورهایی حماقت میکند زمانی که به حوریا بروز میدهد که شیخ فقط از اولین کسی که به رویش چشم باز کند فرمان میبرد٬ هرچند همین هم سردستی درآمده و نویسنده با اشاره به این که بعدا مثل سگ از این حرفش پشیمان میشود خواسته آن را به جای اشتباه لپی جا بزند؛ انگار دیکتاتور او نیاز دارد برای خواستههاش توجیه بتراشد.
جالب این که به زعم نگارنده برای نقد جامعهی مردسالار٬ نیاز به چنین تصویری از خوی حیوانی و گراز درون٬ وجود ندارد. اگر نقدی باشد که من هم میگویم هست٬ بایست آن را به همان صورت بیان کرد که با ذهنیت متعارف جامعه ناهمخوان جلوه نکند؛ در غیر این صورت٬ بدل میشود به تصور مجرد ذهن مولف و برکنار از خواننده. کمااینکه بدون درنظر گرفتن سببیت برای اتفاقهایی که در پی هم واقع میشوند٬ تمامیت اثر به حکایت پهلو میزند. منطق من درآوردی آب دهان کشیدن بین فاصلهی خطوط شوومانی در صفحهی 156 بی هیچ اتکایی به واقعیت یا غیر آن که پذیرفتنی دربیاید؛ نشانهی سال و ماه و روز تولد جنین٬ من درآوردی باقی میماند و به دلیل رفتار سطحی و پرداخت سردستی شخصیت٬ باورپذیر نمیشود. هنگامی که راوی میپرسد «چرا فکر نکرده بودم وقتی به دنیا بیاید باید چی تنش کنم؟» نویسنده سوالی مطرح کرده که نمیتواند به آن جواب دهد. حتی راجع به وضعیت دایرهی دانایی شخصیتها هم دلبخواهی عمل میکند؛ کسانی که چیزهایی میدانند٬ نمیدانیم چطور دانستهاند و آنها که نمیدانند٬ نمیفهمیم چطور شده که نتوانستهاند بدانند. صفحهی 195 سبب جان به در بردن آقای فرهادی هم اینطور عنوان شده که «سر شیخ شلوغ بوده به او فکر نمیکرد.» و در ادامه شخصیت آقای فرهادی چنان بیدلیل رها میشود که زنده نگهداشتتنش یکسره غیر منطقی جلوه میکند.
در نهایت٬ پایانبندی اثر هم از تنهی آن بهتر نیست. از اجنه تصور عروسکی دست و پا بسته داشتن که زن به بازیشان بگیرد و تصور کودکانهای که نسبت به زایمان ارائه داده٬ خیال خواننده را از رویکرد غیر جدی نویسنده به مسألهی رمان٬ آسوده میکند تا هنگامی که به صحنهی ترس بچه از خون خروس و بریدن بند ناف٬ میرسد بیوسواس بزند زیر خنده؛ چنان بیدغدغه و بیوسواس که انگار از آغاز در جهانی بیچرا زاده شده و بیسبب همه چیز را زیاد جدی گرفته است.
وحید تفنگچی
94.05.23