داستان و نقد
۱۳۹۰ يکشنبه ۱۸ دي
(گزينش) ربابه كريمي
فکري ام که چه مي خواهند بپرسند. گفته اند سر ساعت.
- چرا ماشين نمي آ د؟...دير شد.
زير لبي مي گويم و به دختري که کنارم ايستاده، خيره مي شوم. حواسش به من نيست. بوي عطرش مشامم را پُر مي کند.
- مي تونم مسيرتونو بپرسم؟
چتر کاهي رنگ موهايش را پس مي زند. لب هاي گوشتالودي سرخ وبراقش را با حوصله باز مي کند:
- اداره کُل
- اِ...پس هم مسيريم.
سر بر مي گرداند، تندي دو لا مي شوم وخاک لبه ي روپوشم را که مدام به پاشنه ي کفشم گير مي کند، مي تکانم. پشت مي کنم و با کف دست، مقنعه ي سياهم را تا زير سينه صاف مي کنم.
- ببخشيد ...ساعت چنده ؟
مکثي مي کند وآستين روپوش کشي اش را به زحمت بالا مي زند:
- هفت...هفت تمام.
تاکسي کمي جلوتر ترمز مي زند و يک نفر بيشتر جا ندارد. هردو با هم مي گوئيم:
اداره کُل؟-
به هم نگاه مي کنيم. چشمم به ساعتش که مي افتد پا تند مي کنم و دستگيره را مي چسبم. راننده سرش را روي صندلي جلو خم مي کند و شيشه را پايين مي دهد.سر خم مي کنم. مي گويد:
- سوار شو
دستگيره رامي کشم. محکم چسبيده، نگاهش مي کنم. انگشت اشاره اش را تکان مي دهد:
_شما ،نه....شما....سوار شو
دخترپشت چشمي نازک مي کند. دستم را پس مي زند و مي رود روي صندلي جلو مي نشيند. " مرسي" را آن قدر مي کشد که در صداي دور شدن ماشين محو مي شود.
پايان
ربابه کريمي
robabe.karimi@yahoo.com
http://shirmorde.blogfa.com